اجرا توسط مهران مدیری در برنامه دورهمی، نویسنده امیر وفایی
در حوزه درس و مدرسه خیلی چیزا عوض شدن اما بعضی چیزا تغییر ناپذیرن. مثل یه سری از جملههای معلمها:
- اگه همتون پروفسور بشین یک قرون به حقوق من اضافه نمیشه، هیچی هم نشین یک قرون ازش کم نمیشه!
- میفرستمت دفتر پروندهت رو بذارن زیر بغلت مستقیم بری خونه!
- عزیز من ما هم یه زمانی پشت همین میزا بودیم!
- بی شعور! این یکی کوتاهه.
پدر مادرت رو که میبردی مدرسه میگفتن بچهمون باهوشه ولی شیطونه. استعداد داره ها ولی بی دقته. درسخونه ولی بیشعوره.
اولین سوالی که وجود داره اینه که بالاخره قانون سیستم آموزشی ما چجوریه. از بچه میپرسی میگی کلاس چندمی میگه سال آخری دبستان اول. سال دیگه میرم سال اول دبیرستان دوم. در واقع الان میشم سوم راهنمایی سابق یا همون هشتم اسبق. میگی کی میری پیش دانشگاهی میگه ما پیش دانشگاهی نداریم. میگی پس چرا ما داشتیم؟ میگه شما سال اولیهای نظام جدید بودین. اینا سال جدیدیهای نظام جدیدن. عموت اینا سال آخریهای نظام قدیم بودن بعد ماها سال قدیمیهای نظام قدیمیم. برادرت اونوقت قدیم جدیده. یعنی نظام قدیم خونده یهو از وسط زده تو جدید. اینا خیلی آنتیک هستن یعنی تو کل ایران سیصد چهارصد تا بیشتر ازشون نیست.
مقالات پیشنهادی: استندآپ کمدی چیست؟
قدیما به جایی که هفت هشت تا بچه دور هم بودن میگفتن خونه، به جایی که شصت تا بچه دور هم بودن میگفتن کلاس. الان به اتاق خالی میگن خونه. به جایی که شیش هفت تا بچه دور هم نشستن میگن کلاس.
زمان ما مدرسه رفتن نوعی دست و پا زدن برای بقا بود، یعنی اگه یه لحظه تمرکزت رو از دست میدادی نفله میشدی. اغذیه میخواستی بخوری اول باید با اونایی که میاومدن اطرافت میجنگیدی، یه عده هم گرسنهشون نبود اغذیهی بقیه رو میگرفتن میرفتن یه گوشه چال میکردن برای بعدا. زنگ که میخورد دو هزار تا بچه نعرهزنان میدویدن وسط خیابون، مغازهدارها همه کرکره رو تا نصفه میدادن پایین از ترس.
کسی با شاسی بلند نمیاومد دنبال بچه، خیلی نگرانش بودن و اوضاعشون خوب بود یه نفر با موتور گازی میاومد، بچه از دور میپرید روی موتور در حال حرکت، میبردش. دوران جنگ جنگنده میاومد تو آسمون، ناظم پشت بلندگو میگفت برین توی پناهگاه. بچهها وایمیستادن با گچ جنگنده میزدن. تو پناهگاه هم که میرفتن تو اون تاریکی میافتادن به جون هم. بعد از یه مدت آمار گرفتن دیدن وقتی بچهها رو میٰفرستن پناهگاه بین بیست و پنج تا سی مصدوم ایجاد میشه، وقتی نمیفرستن و دشمن اطراف مدرسه رو میزنه نهایتا بین سه تا چهار نفر زخم سطحی برمیداشتن. تلاش برای بقا بود. زنگ که میخورد همه میٰرفتن سر کلاس، ناظم میاومد درخت توی حیاط رو تکون میداد، هشت تا بچه از روی درخت با مخ میاومدن روی آسفالت.
پیشرفت تکنولوژی باعث شد بچههای الان به اندازه سابق از معلمهاشون حساب نبرن. ما اون موقعها فکر میکردیم که معلم یک چیز خیلی عجیب غریبیه، بچهها تعقیب میکردن معلم رو که خونهش رو پیدا کنن فرداش میاومدن میگفتن زیر پل سیدخندان یه دود سفیدی تشکیل شد، آقای اصغری بخار شد اصن. الان میرن سریع اسم معلم رو توی فضای مجازی سرچ میکنن، عکسشو با شلوارک روی کاناپه پیدا میکنن، قبح همهچی میریزه. معلم داره نمرهها رو اعلام میکنه میگه فرجی دوازده. فرجی میگه آقا ما اون عکسی که دیشب گذاشتین رو دیدیما، لایک هم کردیم، معلم میگه من که صفحهم بستهست. فرجی هجده!
الان دیگه تنبیه بدنی در مدارس منسوخ شده. شاید یکی از دلایلش اینه که خانوادهها پولدار شدن، بعد از ظهرها بچههاشون رو میذارن کلاس کاراته، میذارن عصرا کتکش رو اونجا میخوره، شما فقط درس بدین بی زحمت.
سوال مهم اینه که واقعا آیا تنبیه بدنی کار بدیه؟ اگه بده پس چرا تقریبا تمام نسلها فقدان یه کسی که باید میزده توی سرشون رو حس میکنن؟ اونی که درس نخونده به جایی نرسیده میگه یکی نبود بزنه توی سر ما، بگه درس بخون بدبخت نشی. اونی که درس خونده به جایی نرسیده میگه یکی نبود بزنه تو سر ما، بگه پاشو برو توی بازار بدبخت، این کتاب برای تو نون و آب نمیشه. اونی که درس خونده ولی با پول باباش به جایی رسیده میگه یکی نبود بزنه تو سر ما، بگه تو که بابات پولداره مشنگ، درس خوندنت چیه پاشو بریم دور دور. اونی که درس نخوند ولی به جایی رسید هم میگه انقدر شیر تو شیره کلا که هیچکی نیس بزنه توی سر ما، بگه تو اصن چجوری به اینجا رسیدی بی سواد!
جا داره در اینجا یادی هم بکنیم از محصلانی که در گذشته به هر قیمتی ما رو در مدرسهها میخندوندن، اینا یا معمولا تو راهرو پشت در کلاس بودن، یا تو دفتر مدیریت در حال کتک و توبیخ، ولی بازم دست از راهی که انتخاب کرده بودن برنمیداشتن. میدونستن متلک گفتن سر کلاس مساوی چک و لگده، اما بازم متلک رو مینداختن. به عشق اونا از خواب بیدار میشدیم، میرفتیم مدرسه، اونا بودن که ماها تونستیم دیپلم بگیریم بالاخره. یادشون گرامی واقعا.
میگن معلمی شغل آدمهای عاشقه. راس میگن. اما انصافا معلمهای ما دیگه خیلی عاشقن. یعنی سه شیفت کار میکنن اما باز هم حقوق سر برج کفاف خرج و مخارج تا وسط ماه رو هم نمیده. دیگه انقدر عاشق آخه؟ حتی شیرین هم وقتی به خسرو گفت، آخر هفتهها به من ادبیات درس بده، خسرو گفت جلسهای ۷۵ تومن میگیرم. خلاصه عاشقی رو معنا کردن معلمهای ما. بهشون میگن بیاین استخدامتون کنیم، میگن نه اصلا ما عاشق پیمانیایم. میگن لااقل بذارین حقوقتون رو سه برابر کنیم ناراحت میشن، اعتصاب عاشقانه میکنن. میگن آخه اینجوری که دخل و خرج با هم نمیخونه، جواب میدن میگن مگه کارهای دیگه رو ازمون گرفتن؟ این همه کار.
به افتخار همهی معلمها…
مقالات مرتبط: چگونه متن استنداپ کمدی بنویسیم؟