اجرا شده توسط مجید افشاری در برنامه خندوانه
ما چند وقت پیش داشتیم میرفتیم خونه، که دیدیم یکی از دوستامونو پلیس گرفته داره میبره. تا ما برسیم اینا رفتن، ولی خواهرش اونجا بود. گفتم چی شده. گفت نمیدونم، بیا با هم بریم کلانتری ببینیم چی شده.
ما با خواهر دوستمون رفتیم کلانتری پیش افسر نگهبان. گفتم آقا این دوست مارو برا چی گرفتین؟ چی شده؟ سرشو آورد بالا، ما رو با هم دید. گفت شما چه نسبتی با هم دارین؟… ما رو میگی. گفتم الان اونو که ول نمیکنه هیچ، یه گیری میده مارو هم نگه میداره. تو همین فکرا بودم که گفت آقا با شمام. میگم چه نسبتی دارین؟ گفتم شما به مفهوم دوست اجتماعی اعتقاد دارین؟ گفت نه. گفتم پس همسرمه! ما اینو گفتیم یهو خواهر دوستمون برگشت گفت واقعا؟… اصن بازی عوض شد. یعنی من میخواستم اونو جمعش کنم الان باید اینو جمعش میکردم. بعد با این واقعنی که این گفت، من میگفتم آره باید میگرفتمش. میگفتم نه میگرفتنم! به جرم ایجاد مزاحمت برای نوامیس جلو چشمای پلیس.
مقالات مرتبط: متن استنداپ کمدی
گفتم خدایا چه گلی بگیرم سرم، چیکار کنم. تو همین فکرا بودم که باز پرسید آقا با شمام، چی شد بالاخره. گفتم والا چشمم که گرفته، ولی اگه اجازه بدین باقی مغازهها هم یه دور میزنم برمیگردم. گفت آقا وایسا مسخره بازی درنیار. بهت میگم با متهم چه نسبتی داری؟ گفتم آها اون نسبت؟ اصن به این نسبت کار نداشتین از اول؟ گفت نه. که دیدم خواهر دوستم یه دفعه برگشت گفت آقا شوهر خواهرش میشه دیگه. چندبار میپرسی؟ بعد هم برگشت بهم گفت، شوهر کی بودی تو؟
ما اونروز اونقد گند زدیم که اون آقا پلیسه بالاخره به ما مشکوک شد. گفت شما واقعا زن و شوهرین؟ گفتم آره. گفت اگه راست میگی اسم بابابزرگ خانومت چیه؟ گفتم با اعتماد به نفس جواب میدم که قضیه حل و فصل بشه بره. گفتم بابای باباش یا بابای مامانش؟ گفت بابای باباش. گفتم ما حاج آقا صداش میکنیم! گفت بابای مامانش. گفتم اونم حاج آقا صداش میکنیم. ما فرق نمیذاریم بین بابابزرگها، درست نیس.
مقالات پیشنهادی: استندآپ کمدی چیست؟
گفت آقا مسخره کردی گرفتی ما رو؟ گفتم نه والا. الان به شما میگن جناب سروان، به اون دوستت هم میگن جناب سروان، ما باید ناراحت بشیم؟ ما تازه خوشحال میشیم. ما پلیسو دوست داریم، بهش احترام میذاریم.
آقا این اتفاق افتاد. اون بنده خدا هرچقد متانت به خرج داد نشد. حالا یه داستانایی شد، خانواده اومدن، بالاخره حل و فصل شد رفتیم خونه. اما این جرقهای بود تو ذهن من که آدم حتی میتونه خواهر دوستش رو هم بگیره و به این فکر افتادم که اینو بگیرم. منتهی بر سر راه ازدواج ما یه سری مشکل بود. مشکل اول بحث قیافهش بود. که شما ببینید چی بود که به منِ کچلِ چاقِ عینکی اونجوری گفت واقعا!
یعنی قیافهش در این حد بود که میرفت به گربههای کوچه غذا بده، گربهها در میرفتن. که من اینو به خانواده گفتم. گفتن نه که خودت رابرت دنیرویی، کچل! تو سرتاپا دافعهای برای یه دختر. یعنی دخترا برای یکی از مشکلات تو به خواستگار جواب رد میدن، تو همرو با هم داری.
ولی مشکل بعدی بحث آی کیوش بود، که در این حد بود که مثلا پارچ آبو میخواست بذاره تو یخچال میدید جا نمیشه، یه خورده آب میریخت میخورد، دوباره شانسشو امتحان میکرد!
اما همه اینا به کنار. مشکل اصلی من با اون اختلاف سنمون بود. یعنی من نزدیک سی سالم بود، اون نزدیک بیست سالش. یعنی من ده سالم بود این به دنیا اومد، باهاش بازی میکردم. بعد من با چه رویی میخواستم اینو بگیرم؟ این تا پنج سال پیش به من میگفت عمو. من اولین باری که تو زندگیم عاشق شدم، تولد ده سالگیِ این بود، یه خانومه رو دیدم. اصن اینا به کنار، شما فرض کن ما ازدواج کردیم بچهدار شدیم. بچهی من ازم پرسید اولین بار مامانو کجا دیدی، چی میخوام بگم. میخوام بگم تو قنداق بود بهش شیر میدادم، اونجا باهم آشنا شدیم؟ عاشق شیرخوردنش شدم؟ بگه خاطره مشترک چی دارین چی میخوام بگم؟ بگم بعد شیر میزدم پشتش آروغ میزد؟ مینداختم بالا میگرفتمش؟ تاتی تاتی میبردمش؟ بعد بچهی من نمیگه تو که همین کارا رو با من هم میکنی؟ البته خدایی یه خوبی هم داشت. یعنی اگه بچهی من ازم میپرسید، بابا من چجوری به دنیا اومدم، راحت جوابشو میدادم. میگفتم فرزندم تو حاصل ترس بیجای من از پلیسی.
همهی مشکلات بر سر ازدواج ما بود. اما من به یک دلیل بر روی همه اینا چشم پوشیدم و اونم بحث مایه بودن باباش بود. باباش خیلی مایه و پولدار بود.
ما رفتیم خواستگاری. بهمون گفتن پاشین برین تو اتاق ببینین تفاهم دارین یا نه. من گفتم آخه چی بپرسم از این. گفتم شما هنوز پفک دوس دارین؟ گفت نه من دیگه بزرگ شدم، الان فقط پاستیل میخورم. که من فهمیدم این زن زندگیه. گفتم پاشو بریم بگیرمت. یعنی دختری که از پفک به پاستیل میرسه خیلی میفهمه.
ما اومدیم بیرون، به باباش گفتم که ما به تفاهم رسیدیم، همسرمو بدین برم که باباش گفت بیا!… گفت بیا، بیا بشین پسرم. شرایط داره همینجوری خالی خالی که به کسی دختر نمیدن. گفتم به هر حال ما قرارداد داخلی رو نوشتیم. گفت خونه باید داشته باشی، ماشین باید داشته باشی، ماهی بیست میلیون… همینجوری گفت. گفتم شما مگه خودت دخترتو ندیدی؟ آخه کی میاد اینو بگیره؟
من گفتم الان بیام بگیرم، یه چیزی هم روش اشانتیون میدی که ببرم. گفت تازه این مرحله اوله، بعدش میرسیم به شیربها. گفتم شیر که دیگه خودم بهش دادم. بهایی هم اگه باشه باید به من بابت استهلاک پرداخت بشه. من یه حساب سرانگشتی کردم، دیدم شرایطی که بابای این گذاشته از شرایط اخذ ویزای شینگن سختتره ولی دخترای شینگن از این خیلی بهتره. نشستم فکر کردم راهشو پیدا کردم. لیست اموالمو نوشتم آوردم. گفتم ببین وضع من از وضع خیلی از مدیرای کشور بهتره، شما از من چه توقعی دارین؟ که باباش گفت باشه ورش دار برو. پاشو برو ببینم.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه سر و کله دوست من پیدا شد. از زندان آزاد شد. اون متاسفانه منو مثل کف دست میشناخت و به دلیل خاطرههای مشترکی که داشتیم، گفت مگه از رو جنازه من رد شی که بذارم با خواهرم ازدواج کنی و باهاش خاطره مشترک بسازی. گفتم بیا با هم منطقی صحبت کنیم. گفت باشه. گفتم تو به مفهوم ازدواج اعتقاد داری؟ گفت نه. گفتم باشه من رفتم. گفت نه بیا اوکیه. گفتم نه دیگه ولم کن. گفت نه بیا تو رو خدا بگیرش. گفتم باشه. خلاصه ما دیگه در شرفیم. ایشالا برا همتون پیش بیاد.